دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. ..
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟
در آواز شب اویز های عاشق؟
در چشمان یک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟
دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.
و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.
ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز
بخوانم.
کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم....
از تو که ....
و باز تردید من در کلمات برای وصف تو و کاغذ سفید..
می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به
دنیا نیایند. !!
می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.
می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود. !
میترسم ننویسم، که اگه ننویسم چه کسی میتونه تورو اونطوری که هستی بشناسه؟!
پس مینویسم با اینکه کلمات برای وصف مهربانی هایت حقیر و کوچکند!
با اینکه حتی اگر تمام نویسنده ها جمع شوند باز هم نمیتوانند تو را در نوشته بگنجانند
دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.
دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.
دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.
دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود، تا بنویسد برای تـو!
دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته. ..!
دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت، دوباره مهربونیای تو، دوباره من و یک دنیا خاطره...
رهــ ــایم كـ ــــنــــــ
تــــنها بـــ ــا همــین خـــــیال خــــــام
كـــــنار رویـــاى بــــــودن
مــــى خـــواهـــم بـــه حــال خـودم بــــاشــم !!!
بــــــا خــــــیــــالـتــــ هــــمیشـــه
خـــنـده هــستــ !
... آغـــوش هــستــ !
بــــوسه هــستــ !
شــادى هــستـــ !
انــگــار هـمه چـــیز بــــوى خـــوشبخـــتى مــ ــى دهد......!
آرى هـــــمیــن خـــــیال خــ ــام مـــ ـرا بــــس استــ ــــ
دیـــگــر رهــــایــم كــــن
دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …
دلم برای کسی تنگ است كه با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …
دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبایی تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدر با همه عاشقیم محزونم !
وبه یاد همه خاطرهای گل سرخ مثل یک شبنم افتاده به غم مغمومم.!
من صبورم اما
بی دلیل ازقفس کهنه شب می ترسم
بی دلیل از همه تیرگی تلخ غروب و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند
می ترسم!
من صبورم اما
آه............این بغض گران صبر نمی داند چیست....؟
ببار ای باران ، ببار که غم از دلم رفتنی نیست،
اشکهای روی گونه ام دیدنی نیست.
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست،
آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببار ای باران که شعر تلخ جدایی خواندنی نیست ،
غم تلخی که در سینه دارم فراموش شدنی نیست
این عصرهای بارانی ِ بهاری ،
عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد ...!
گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی؛
و مـن دچـار می شـوم ...
تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود ...
بـاور مـی کنـی؟
!آن را هـ ــر جایـے نگــذار
...ایــن روزهــا دل را میــدزدند
بــعد ڪہ بہ دردشـــان نـخــورد
جـای صـــندوق پـستـــ
!آنــ ــرا در سطل آشـــغال مے اَندازند
و تــو خوبــ مـیدانے
...دلے که اَلمثنے شد! دیــگر دِلــــ نمـیشود
میان رقاصها شک و تردید و خیانت بود و هیچکس رها نمی ر قصید اما من و تو بی اعتنا به صحنه دستهای هم را گرفتیم و دیوانه وار رقصیدیم... چون مولانا در حمله مغول! و چون سکوت بودا زیر آن درخت... و رقاصها ز یک میپرسیدند راز اعتمادشان در چیست؟ در حالی که بین ما، اعتماد... بایدِ گم شده بود! و نیازی هم به آن نداشتیم!
تو را که می خوانم؛گویی
هر ذره از وجودم
شعری است بی تاب
از خواستن ،از انتظار
از شوق ...
آری می خواهم ازآرزو بگویم و از امید
می خواهم هر مصرعم آینه ای باشد صاف
رو به باغ احساس و واژه هایم هریک
دفتر شعری باشد که در آن
غزل,غزل
تو را بسرایم مهربان
تنها تو را
...
افسوس که کسی نیست......
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.......
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خاک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.........
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام